طول مطالعه: 4 دقیقه

زندگیش شبیه یه پازل بود. یه پازلِ نمیدونم چند هزار تیکه. هر تیکه از پازلِ زندگیش یه رنگی بود…
یه حس‌وحالی داشت…
حس خوشبختی بعدِ اون خندهای بلند، حس آرامش، حس پذیرفته شدن، حس ناراحتیِ عمیق بعد اون اتفاق، حسِ پوچی، خلاء، دوست داشته شدن، ترس، امنیت، ریسک، شکست، ناامیدی، اشکی که بند نمیاد، دلِ شکسته.
انگار رنگ این قطعهٔ پازل خاکستریه.
آرامش… رنج…

میشه تو تک تک این احوالات غرق شد جوری که فکر کنی شاید تمام زندگیت همین یه تیکه از پازل باشه.

حالا دورتر وامیسه…
خوب نگاه میکنه
نه سیاهی مطلق، نه سفیدی مطلق؛
انگار تمام احوالات در هم تنیده‌ست.
شادی، غم، زشتی، زیبایی، دوری و نزدیکی، درد و درمون.
عجب شاهکاریه…
انگار که تمام این احوالات بایدیه.
حتی همون هاله رنجی که تو تمام روزای زندگیش بود. یه روزایی این هاله پررنگ‌‌تر، یه روزایی کم رنگ‌تر.

حالا عقب‌تر وامیسه تا بتونه این شاهکار که به دست‌های خودش خلق شده رو بهتر ببینه.
این همه رنگ، این همه زیبایی.

رنجی که اون روزا ازش فرار میکرد حالا به زندگیش رنگ داده، معنا داده. به زندگیش، به خودش.

درباره کتاب انسان در جستجوی معنا

کتاب «انسان در جستجوی معنا»1 داستانی دربارهٔ جان به در بردن از رنج زندگی است، دربارهٔ سرچشمهٔ قدرتی که موجب زنده ماندن فرانکل—نویسندهٔ کتاب—باوجود سختی‌های بسیار شد.

فرانکل با تجربهٔ تکرار نشدنیِ خود از زندگی سخت در اردوگاه کار اجباری، پس از پایان جنگ و رهایی، شاهکار خود به نام «انسان در جستجوی معنا» را به نگارش درآورد و مکتب تازه‌ای در روانشناسی به عنوان معنی درمانی یا لوگو تراپی2 خلق کرد. این کتاب ثمرهٔ تجربه‌های ناخوشایند او در سال‌های اسارتش در اردوگاه‌های کار اجباری است.

ویکتور فرانکل، سه سال بخاطر یهودی بودن در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی اسیر بود.

وی بعنوان یک روانشناس اگزیستانسیالیست، اهمیت معنای زندگی را در پرتنش‌ترین شرایط ممکن بررسی می‌کند؛ ویکتور فرانکل عقیده دارد اگرچه شما نمی‌توانید از رنج و عذاب دوری کنید اما می‌توانید طرز برخورد با آن را خودتان انتخاب کنید.

وی در زمان ورود به اردوگاه کار اجباری در جیب لباس یک زندانی کشته شده کاغذی یافت که روی آن نوشته شده بود: «خدایت را با تمام قلبت، با تمام روحت و با تمام قدرتت دوست بدار.» لباسی که مجبور شد از آن استفاده کند.

او مفهوم حضور خود را در آن جهنم و اردوگاه عذاب‌آور دریافت و بخاطر آن تمام بیماری، خستگی، گرسنگی، تشنگی، فشار روانی و شکنجه‌های بدنی را تحمل کرد.

به عقیدهٔ فرانکل نبود معنا در زندگی، نوعی بیماری روانی است. نظریهٔ معنا درمانی به نیاز مکرر انسان به جستجو و یافتن معنا در رنج‌ها اشاره می‌کند. طبق این نظریه هرچه بیشتر بتوانیم از خود بالاتر رفته و برای چیزی یا کسی از خودگذشتگی کنیم، انسان‌تر می‌شویم.

نقل قول‌هایی از کتاب

ما زندانیان فرسوده با پاهایی خسته، خود را به طرف دروازه‌های اردوگاه می‌کشاندیم و با ترس و لرز به اطراف نگاه می‌کردیم. تلاقی نگاه‌مان به هم پر از بیم، امید و سوال بود. چندگام به بیرون اردوگاه رفتیم اما این بار کسی بر سر ما فریاد نزد و هیچ نیازی هم نبود که برای فرار از لگد یا کتک جاخالی دهیم. این بار حتی نگهبان‌ها به ما سیگار تعارف می‌کردند. به آهستگی از اردوگاه خارج شدیم. به آرامی در امتداد جاده‌ای گام برمی‌داشتیم که از اردوگاه منشعب می‌شد. پاهایمان سست شده و لنگان لنگان پیش می‌رفتیم. می‌خواستیم دنیا را با چشمان انسان‌های آزاد بنگریم. هرلحظه می‌گفتیم آزادی آزادی! ولی قادر به درک آن نبودیم. آن‌قدر در طی سال‌هایی که در آرزوی آزادی بودیم، این واژه را بر زبان آورده بودیم که اکنون دیگر برایمان بی‌معنی شده بود. دیگر واقعیت آزادی توان نفوذ در ضمیر آگاهمان را نداشت و نمی‌توانستیم این حقیقت را پذیرا شویم که اکنون آزادی از آن ما شده است.

امروزه مردم بیش از هر زمانی، ابزار زندگی کردن را دارند ولی هیچ معنایی برای زندگی کردن ندارند.

مادامی که انسان معنایی در زندگی داشته باشد، هر رنجی را می‌تواند تاب آورد.

این وظیفهٔ لوگوتراپی است که بیمار را در یافتن معنا در زندگی، اندیشه‌های پنهانی وجود و معنای نهفتهٔ آن یاری کند.

اخرین آزادی ما انسان‌ها این است که نگرش خود را در هر شرایطی خود انتخاب می‌کنیم.

اگر زندگی معنایی داشته باشد، رنج نیز معنایی دارد.

اساساً هر شخصی حتی در سخت‌ترین شرایط می‌تواند تصمیم بگیرد که به چه شخصیتی تبدیل شود، چه از لحاظ روانی و چه از لحاظ روحی، او حتی در اردوگاه کار اجباری هم می‌تواند عظمت خود را حفظ کند. داستایوفسکی می‌گوید: «تنها یک چیز است که از آن می‌ترسم، این‌که ارزش رنج‌هایم را نداشته باشم.»

معنای زندگی از دیدگاه مولانا

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا … چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید … چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
—مولانا، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵

از دیدگاه مولانا، عشق ناجیِ زندگی ما انسان‌هاست. لازمهٔ عشق رنجِ ابتلا و اراده است.

انسان‌ها به ارادهٔ خود عشق را چه به صورت معنوی یا مجازی تجربه می‌کنند و در این راه به رنج فراق و عدم وصال مبتلا می‌شوند. رنجی که در این راه متحمل می‌شویم، زمینه‌ساز درمان و دیدن زیبایی‌هاست. عشق هم محصول درک زیبایی‌هاست. آدم عاشق در لحظه حاضر و زنده است. معنای هستی رسیدن به نگاه عاشقانه و حضور در لحظه حال است.

انسان هرچه بیشتر از خود فراموش کند و خودش را علتی برای خدمت و عشق‌ورزیدن به دیگران بداند، بیشتر به انسانیت نزدیک می‌شود و خود واقعی‌اش را درمی‌یابد.

مولانا در این غزل از اعجاز عشق سخن می‌گوید:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم … دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا … زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای … رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
—مولانا، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۳



  1. Viktor Frankl, Man’s search for meaning, 1946, (Boston: Beacon Press, 2006) 

  2. Logotherapy